گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ابن حسام خوسفی

زبس که می کند آن چشم فتنه بر من ناز

به جان رسید دل از عشوه های آن طناز

تطاول سر زلفس نمی توانم گفت

که کوتهست مرا عمر و قصه ایست ذراز

سرشکِ پرده در من ز عین غمّازی

بدان رسید که بر رو فکند مارا راز

چو دسترس نبود آستین کشیدن دوست

بر استانه ی او روی ما و خاک نیاز

دلم ز نرگش جادوی او حذر می کرد

خبر نداشت ز افسون غمزه ی غمّاز

خوش است یکدمه عیش ار زمانه دمساز است

ولی زمانه به یکدم نمی شود دمساز

ز روزگار شکایت نشاید ابن حسام

«زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز»

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode