کای دل شده مبتلای عشقت
تا چند کشم بلای عشقت
بیگانه شود ز خویش چون من
هر کاو شود آشنای عشقت
۳
جان و دل و عقل و دین به یک بار
درباختم از برای عشقت
بلبل صفت از هزار دستان
هر لحظه زنم نوای عشقت
چون صبح ز مهر میزند دم
تا یافت دلم صفای عشقت
۶
اسرار حقیقت آشکار است
در جام جهاننمای عشقت
گر سر برود به خاک پایت
از سر نرود هوای عشقت
شد ابن عماد مست و مدهوش
از جام طربفزای عشقت