گنجور

 
ابن عماد

چون باد از آن نگار همدم

این مژده شنید گشت خرم

آمد سوی آن شکسته دل‌شاد

وز مقدم دلبرش خبر داد

گفت ای که وصال یار خواهی

از حق به دعای صبح‌گاهی

خوش باش که یار خواهد آمد

بختت به کنار خواهد آمد

از باد چو عاشق دل‌افکار

بشنید نوید مقدم یار

زین مژده دلش چو غنچه بشکفت

شد خرم و باد صبح را گفت

کای همدم عاشقان دم تو

دل‌شاد شدم ز مقدم تو

جای تو همیشه گلستان باد

بوی تو انیس عاشقان باد

گشتی تو همه دلیل راهم

عذر قدمت چگونه خواهم

آنگه ز سر نشاط برخاست

بر وعدۀ یار مجلس آراست

بزمی به خوشی چو گلستانی

بتخانۀ چین ازو نشانی

چون خلد برین به جان‌فزایی

چون باغ ارم به دل‌گشایی

آراسته همچو بزم کاووس

پیراسته همچو پر طاووس

اسباب طرب درو مهیا

چون شمع جمال آن دل‌آرا

بی‌زحمت انتظار ناگاه

چون بخت درآمد از در آن ماه

چون بزم تمام شد مُزیّن

با طالع سعد و بخت ایمن

افروخته رخ چو شمع خاور

از طلعت او جهان منوّر

فرخنده بتی چو خرمن گل

پیرایۀ لاله کرده سنبل

دل بستۀ زلف عنبرینش

جان همدم لعل شکرینش

با نسترنش بنفشه هم‌بر

در لعل لبش حیوة مضمر

بالاش چو سروناز مایل

حیران شده عقل از آن شمایل

ابروش به حسن در جهان طاق

گیسوش کمند جان مشتاق

چشمش به کرشمه فتنه‌انگیز

وز ناوک غمزه گشته خون‌ریز

زلفش شده از نسیم درهم

بر برگ گلش نشسته شبنم

از حلقه زلف عنبرافشان

وز حقه لعل گوهرافشان

سر تا قدمش ز ناز بینی

برده گرو از بتان چینی

افتاده چو مرغ نیم‌بسمل

بر خاک رهش هزار بی‌دل

عاشق ز سر نشاط برجست

در پاش فتاد و رفت از دست

آن خرمی‌اش چو روی بنمود

از هوش برفت و جای آن بود

این حال چو ماه عنبرین‌خال

زان خسته هجر دید در حال

از قند لب گلاب‌پرورد

دادش قدری و با خود آورد

آن دل‌شده یافت جانی از نو

آمد به تنش روانی از نو

گفت ای مه مهربان همدم

وی گلشن خوبی از تو خرم

صد قرن قرین شادمانی

یارب که به کام دل بمانی

الطاف تو کرد شرمسارم

شکر کرم تو چون گزارم

از آمدن تو شادم ای دوست

خاک قدم تو بادم ای دوست

صد شکر که آفتاب مقصود

از پردۀ غیب چهره بنمود

صد شکر که عاقبت بدیدم

کز وصل به کام دل رسیدم

صد شکر که یافت جانم آرام

از دولت وصلت ای دلارام

صد شکر که روز شد شب هجر

دل یافت خلاص از تب هجر

صد شکر که دیده گشت روشن

از طلعت تو به وجه احسن

چون گشت مذاق آن بَلاکش

از شکر شکر مقدمش خوش

بگشاد نگار ماه‌پیکر

از درج عقیق تنگ شکر

گفتش به طریق دل‌نوازی

کای اختر برج عشق‌بازی

خوش باش که غنچۀ مرادت

بشکفت ز گلبن سعادت

خوش باش که وقت شادمانی‌ست

هنگام نشاط و کامرانی‌ست

جانت ز غم فراق امان یافت

وز وصل حیوة جاودان یافت

بسیار کشیدی انتظارم

تا با تو به وصل سر درآرم

اکنون بنشین به عشرت و ناز

چون شد در وصل بر رخت باز

القصّه سعادتش قرین شد

یارش به مراد هم‌نشین شد

گشتند بدان صفت که دانی

مشغول به عیش و شادمانی

آن کو بود از هوای یاری

در دام فراق روزگاری

دانی چه شود که گردد آن دم

کاید ز درش نگار همدم

یارب تو به لطف خود برآور

کام دل عاشقان غم‌خور

امید شکستگان روا کن

درد دل خستگان دوا کن