گنجور

 
ابن عماد

از درد دلم خبر نداری

زان فارغی از فغان و زاری

در عشق تو محرمم نسیم است

غم همدم و ناله‌ام ندیم است

آن دم که بنالم از دل تنگ

بس خون بچکانم از دل سنگ

از سوز درون چو برکشم آه

همچون دل شب کنم رخ ماه

خون دل و آه صبحگاهی

این رفت به ماه و آن به ماهی

ای گلبن باغ دل‌ربایی

بگذار طریق بی‌وفایی

در کینه مپیچ و مهربان شو

بایک‌دل خویش یک‌زبان شو