گنجور

 
ابن عماد

چون باد شنید این از آن ماه

این قصۀ غم‌فزای جان‌کاه

آمد سوی عاشق دل‌افکار

بگذارد پیام آن جفاکار

زین گونه پیامها چو دادش

فریاد برآمد از نهادش

باز از سر عجز گفت با باد

کای روح و روان من به تو شاد

دریاب که رفت کار از دست

در پای فراق او شدم پست

یک بار دگر ز روی یاری

برخیز ز راه دوستداری

درنه قدمی به کوی آن ماه

وز حال دل منش کن آگاه