گنجور

 
ابن عماد

ای گمره دل ز دست داده

در دام غم بلا فتاده

بس دل که زبون شده‌ست ازین غم

بس دیده که خون شده‌ست ازین غم

بیهوده به خون خود چه کوشی

وین زهر هلاهل از چه نوشی

آتش چه زنی به خرمن خویش

کس چون تو مباد دشمن خویش

جز درد دل و غمت چه حاصل

زین فکر کج و خیال باطل

با شاه گدا نگشت هم‌دوش

با سرو گیا نشد هم‌آغوش

هست آرزوی توای مهوس

اندیشۀ گنج و مرد مفلس

عنقا نشود به هر بهانه

با زاغ و زغن هم‌آشیانه

دور است ز راه آشنایی

طاووس و سرای روستایی

با دانۀ در و عقد گوهر

خرمهره کجا شود برابر

تو چون مگسی و ما هماییم

آیا تو کجا و ما کجاییم

هرچند پی وصال پویی

هرچند نوید وصل جویی

هرگز نرسد نویدی از مات

هیهات ازین امید هیهات