گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

روزی اگر آن ماه به مهمان من آید

دوران فلک در ته فرمان من آید

دیوانه دلی داشتم، آواره شد از من

کی باز درین سینه ویران من آید

هر صبحدم از گریه شود خون دلم آب

کز باد نسیم گل خندان من آید

من دانم و من، چاشنی درد تو، جانا

حاشا که طبیب از پی درمان من آید

جانم تو ستان، باز تنم خاک ستاند

آن دم که اجل در طلب جان من آید

در کوی تو نایم که پریشان شودت دل

گر چشم تو بر حال پریشان من آید

دانی که چها می گذرد بر دل خسرو

در گوش تو گر ناله و افغان من آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode