گنجور

 
اوحدی

کرا بر تو فرستم که شرح حال کند؟

به نام من ز لبت بوسه‌ای سؤال کند؟

دلم قرین غم و درد و رنج و غصه شود

چو یاد آن لب و رخسار و زلف و خال کند

نه محرمی که لبم نامهٔ بلا خواند

نه همدمی که دلم قصهٔ وصال کند

نیامدست مرا در خیال جز رخ تو

اگر چه نرگس مستت جزین خیال کند

مرا دلیست سراسیمه در ارادت تو

که از سماع حدیث تو وجد و حال کند

به گرد روی چو ماهت ز زلف می‌بینم

شبی دراز، که روز مرا چو سال کند

اگر چه بار غم خود تو سهل پنداری

نه هم‌دلیش بباید که احتمال کند؟

ز سیم اشک مرا دامنیست مالامال

ولی رخ تو کجا التفات مال کند؟

به دیدنی ز تو راضی شدیم و غمزهٔ تو

امید نیست که آن نیز را حلال کند

ز بار هجر تو گشت اوحدی شکسته، مگر

دوای خویش به دیدار آن جمال کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode