گنجور

 
بلند اقبال

دلبری از زلفوخط وخال نباشد

سلطنت از تاج وتخت ومال نباشد

دلبری از چیز دیگر است بتان را

سلطنت الا ز ذوالجلال نباشد

زهد فروشی که داغ ناصیه دارد

زومطلب فیض که اهل حال نباشد

محرم بزم وصال دوست نگردد

چشم وزبانی که کور ولاله نباشد

بار گرانیاست سر به دوش کشیدن

گر به ره دوست پایمال نباشد

جز سپر انداختن ز دست چه چاره

با قدرم قدرت جدال نباشد

خون به دلم هر چه می کنی بکن ای دوست

کز توبه خاطر مرا ملال نباشد

وصل توکی گرددم نصیب که گاهی

با توسخن گفتنم مجال نباشد

حسن تووعشق من زوال ندارد

ورنه چه باشد که بی زوال نباشد

عکس رخ دوست اندر آینه پیداست

ورنه کسش درجهان مثال نباشد

کی شود اقبال کس بلند به عالم

تا دل او خالی از خیال نباشد