گنجور

 
بیدل دهلوی

هر سو نظرگشودیم زان جلوه رنگ دارد

آیینه خانه‌ها را یک عکس تنگ دارد

بیش وکم تو و ماست نقص وکمال فطرت

میزان عدل یکتا شرم از دو سنگ دارد

خفاش و سایه عمری‌ست از آفتاب دورند

از وضع تیره‌طبعان تحقیق ننگ دارد

صیادی مرادت گر مطلب تمناست

زين دامگاه عبرت جستن خدنگ دارد

عالم جمال یار است بی‌پردهٔ تکلف

اماکسی چه بیند آیینه زنگ دارد

گردی دگرکه دیده است ازکاروان امید

افسوس فرصت اینجا چندی درنگ دارد

زین‌ کارگاه تمثال با دل قناعت اولی‌ست

از هرگلی‌که خواهی آیینه رنگ دارد

آسان نمی‌توان شد غیرت شریک مجنون

از خانه برمیایید، صحرا پلنگ دارد

کس تاکجا بمالد چشم تامل اینجا

سیر سواد هستی صد دشت بنگ دارد

شغل دگر نداریم جز سر به پا فکندن

شمع بساط تسلیم یک‌گل به چنگ دارد

پیری دمی‌که‌گل‌کرد بی‌یأس دم زدن نیست

چون شیشه سرنگون شد قلقل ترنگ دارد

آیینه عالمی را بی‌دم زدن فروبرد

آغوش سینه صافی‌ کام نهنگ دارد

نقاش چشم مستی گردانده است رنگم

تصویر من ‌کشیدن چندین فرنگ دارد

در طبع هرکه دیدیم سعی نگین‌تراشی است

تا نام بی‌نشان نیست این‌ کوه سنگ دارد

بیدل تلاش دولت ننگ هزار عیب است

بر نردبان دویدن رفتار لنگ دارد