گنجور

 
بیدل دهلوی

مگو دل از غم و صبر از جفا خبر دارد

سر بریده ز تیغش جدا خبر دارد

چه آرزو که به ناکامی از جهان نگذشت

ز یاس پرس ‌کزین ماجرا خبر دارد

نگار دست بتان بی‌لباس ماتم نیست

مگر ز خون شهیدان حنا خبر دارد

فضولی من و تو در جهان یکتایی

دلیل بیخبریهاست تا خبر دارد

در این هوسکده‌ گر ذوق‌ گردن‌افرازیست

سری برآر که از پیش پا خبر دارد

تمیز خشک و تر آثار بی‌نیازی نیست

گداست آنکه ز بخل و سخا خبر دارد

پیام عالم امواج می‌برد به محیط

تپیدنی‌ که ز پهلوی ما خبر دارد

غرور و عجز طبیعی است چرخ تا دل خاک

نه دانه محرم و نی آسیا خبر دارد

به‌ پیش خویش بنالید و لاف عشق زنید

گل از ترانهٔ بلبل‌کجا خبر دارد

مباد در صف محشر عرق به جوش آیم

که از تباهی‌کارم حیا خبر دارد

از این فسانه که بی‌او نمرده‌ام بیدل

قیامت است گر آن دلربا خبر دارد