گنجور

 
بیدل دهلوی

سعی روزی داشتم آخر ندامت پیش رفت

آسا هر سود‌ن ‌دست‌اندکی ‌ز خویش رفت

عالم اسباب هستی چون عدم چیزی نداشت

هر که ‌را دیدیم درویش آمد و درویش رفت

آه از آن مغرور بی‌دردی ‌کزین ماتمسرا

همچو اشک‌دیدهٔ بی‌نم تغافل‌کیش رفت

صد سحر شور تبسم‌ داشت لعلش‌ لیک حیف

این نمک پر بیخبر از سینه‌های ریش رفت

صبح هر اقبال غافل از شب ادبار نیست

ای‌بسا حسنی‌ که ‌از خط‌،‌سر به ‌جیب‌ ریش‌ رفت

پیرو خلق دنی بودن زغیرتهاست دور

شیرمردان را نباید بر طریق میش رفت

زبن ندامت جز تحیر با چه پردازدکسی

عمر فرصت در نظر کم آمد از بس بیش رفت

امن‌خواهی تشنهٔ‌تشویش طبع‌کس مباش

خون فاسد روزگارش در خمار نیش رفت

شغل اعمال دگر، بسیار بود، اما چه سود

هرکه در بزم خیال آمد خیال‌اندیش رفت

چارهٔ این درد بی‌درمان ندارد هیچ ‌کس

مرگ پیش آمد زمانی‌کز نفس تشویش رفت

با ادب جوشیده‌ای بیدل ز هذیان دم مزن

موج‌ گوهر بسته‌ را شوخی نخواهد پیش‌ رفت