گنجور

 
بیدل دهلوی

سادگی دل را اسیر فکرهای خام داشت

تا تحیر بود در آیینه عکس آرام داشت

گر نمی‌بود آرزو تشویش جانکاهی نبود

ماهیان را تشنهٔ قلاب حرص کام داشت

از ادای ابرویت لطف نگه فهمیده‌ایم

این کمان رنگ فریب از روغن بادام داشت

دل نه امروز از صفا فال صبوحی می‌زند

در کدورت نیز این آیینه عیش شام داشت

ما ز خودداری عبث خون طلب‌ها ریختیم

در صدای بال بسمل عافیت پیغام داشت

دل مصفاکردن از بشم به طوف جلوه برد

آینه بر دوش حیرت جامهٔ احرام داشت

بی‌پر و بالی تپش فرسوده پرواز نیست

هرکسی ایجا به قدر عاجزی آرام داشت

در نقاب اشکم آخرحسرت دل قطره زد

رنگ صهبا پای گردیدن به طبع‌ جام داشت

چون‌ عرق زین ‌نقد ایثاری‌ که‌ آب ‌است‌ از حیا

ما اداکردیم هرکس از خجالت وام داشت

بس که بیدل بر طبایع حرص شهرت غالب است

جان‌کَنی‌ها سنگ هم در آرزوی نام داشت