گنجور

 
بیدل دهلوی

بی‌کدورت نیست هرجا محرمی یا غافلی‌ست

زندگانی هرچه باشد زحمت آب وگلی‌ست

آنچه از نقش رم و آرام امکان دیده‌ای

خاک‌کلفت مرده‌ای یاخون حسرت بسملی‌ست

شوق حیرانم چه می‌خواهدکه در چشم ترم

جنبش مژگان لب حسرت نوای سایلی‌ست

لاله‌زار و شبنمستان محبت دیده‌ایم

محو هر اشکی‌، نگاهی‌، زیر هر داغی دلی‌ست

شعله‌کاران را به خاکستر قناعت‌کردن است

هرکجاعشق است‌دهقان سوختن هم‌حاصلی‌ست

چشم تا برهم زنم نقش سجودت بسته‌ام

اشک بیتابم‌، سراپایم جبین مایلی‌ست

حسرت دل را علاج از نشئهٔ دیدار پرس

خانهٔ آیینه‌قفلش آرزوی مشکلی‌ست

مقصد آرام است ای‌کوشش مکن آزار ما

بی‌دماغان طلب را جاده هم سر منزلی‌ست

عقل را در ضبط مجنون آب می‌گردد نفس

عشق‌می‌خنددکه‌اینجا رفتن ازخود محملی‌ست

از هجوم جلوه آخر بر در حیرت زدیم

حسن چون توفان‌کند آیینه‌گشتن ساحلی‌ست

قدردان بحرگوهرخیز غواص است بس

درد می‌داند که در هرقطرهٔ خونم دلی‌ست

بیدل از اظهار مطلب خون استغنا مریز

آبرو چون موج پیداکرد تیغ قاتلی‌ست