دل از ندامت هستی، مکدر افتادهست
دگر ز یاس مگو خاک بر سر افتادهست
درین بساط، تنزه کجا، تقدسکو
مسیح رفته و نقش سم خر افتادهست
مرو به باغکه از خندهکاریگلها
درین هوسکده رسم حیا برافتادهست
فلک شکوه برآ، از فروتنی مگذر
بلندی سر این بام بر در افتادهست
به هرطرف نگری خودسری جنون دارد
جهانخطیست که بیرونمسطر افتادهست
به غیر چوب زمینگیری از خران نرود
عصاکجاستکه واعظ ز منبر افتادهست
نرفت شغلگرفتاری از طبیعت خلق
قفس شکسته به آرایش پر افتادهست
کسی به منع خودآراییات ندارد کار
بیا که خانهٔ آیینه بیدر افتادهست
سرشک آینه نگذاشت در مقابل آه
ز بینمی چقدر چشم ما تر افتادهست
به عافیت چه خیال است طرف بسش ما
مریض عشق چوآتش به بسترافتادهست
فسانهٔ دل جمع از چه عالم افسون بود
محیط در عرق سعی گوهر افتادهست
توهم به حیرت ازبن بزم صلحکن بیدل
جنون حسن به آیینهها درافتادهست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.