گنجور

 
بیدل دهلوی

تنها نه ذره دقت اظهار داشته‌ست

خورشید نیز آینه درکار داشته‌ست

دل غرهٔ چه عیش نشیندکه زیرچرخ

گوهر شکست و آینه زنگار داشته‌ست

تنزیه در صنایع آثار دهر نیست

این شیشه‌گر حقیقت گل کار داشته‌ست

در ششجهت تنیدن آهنگ حیرتی‌ست

قانون درد دل چقدر تار داشته‌ست

آگاه نیست هیچ‌کس از نشئهٔ حضور

حیرت هزار ساغر سرشار داشته‌ست

نقش نگار خانهٔ دل جز خیال نیست

آیینه هرچه دارد از آن عار داشته‌ست

ای از جنون جهل تن آسانی آرزوست

هوشی که‌سایه را که‌نگونسار داشته‌ست

قد دو تاست حلقهٔ چندین سجود ناز

گویا سراغی از در دلدار داشته‌ست

هرچند داغ‌گشت دل و دیده خون‌گریست

آگه نشدکه عشق چه آزار داشته‌ست

بیدل تو اندکی گره دل گشاده کن

کاین نوغزل چه‌صنعت اسرار داشته‌ست