گنجور

 
بیدل دهلوی

سعی ناپیدا و حسرتها دویدن آرزوست

شمع‌تصویریم‌و اشک‌ما چکیدن آرزوست

بسمل‌تسلیم هستی طاقت‌کوشش نداشت

آن ‌که ما را کرد محتاج تپیدن آرزوست

دست و پایی می‌زند هرکس به امید فنا

تا غبار این بیابان آرمیدن آرزوست

پای تا سر‌کسوت شوق جنون خیزم چو صبح

تا گریبان نقش می‌بندم دریدن آرزوست

جلوه‌ای سرکن ‌که بربندم طلسم حیرتی

ازگلستان توام آیینه چیدن آرزوست

ای ستمگر! منکر تسلیم نتوان‌. زیستن

حسن سرکش نیز تا ابرو خمیدن آرزوست

کیسه‌گاه زندگی از نقد جمعیت تهی‌ست

خاک می‌باید شدن‌ گر آرمیدن آرزوست

آتشی‌کو، تا سپندم ترک خودداری کند

ناله‌واری دارم و خلقی شنیدن آرزوست

منزل اینجا نیست جز قطع امید عافیت

ای ثمر از نخل بگذر گر رسیدن آرزوست

وصل هم بیدل علاج‌تشنهٔ دیدار نیست

دیده‌ها چندان‌که محو اوست دیدن‌ آرزوست