گنجور

 
بیدل دهلوی

جوش حرص از یأس من آخر ز تاب‌وتب نشست

گرد سودنهای دستم بر سر مطلب نشست

نیست هرکس محرم وضع ادبگاه جمال

بر تبسم کرد شوخی خط برون لب نشست

مگذرید از راستیها ورنه طبع‌کج خرام

می‌رسد جایی که باید بر دم عقرب نشست

طالع دون همتان خفته‌ست در زیر زمین

بر فلک باور ندارم از چنین کوکب نشست

دوستان باید به یاد آرند تعظیم وفاق

شمع هم در انجمن بعد از وداع شب نشست

بیش از این بر پیکر بی‌حس مچینید اعتبار

مشت خاکی گل شد و چون خشت در قالب نشست

شکر عزت هرقدر باشد به جا آوردنی‌ست

بوسه د‌اد اول رکاب آن‌کس‌که بر مرکب نشست

روز اول آفرینشها مقام خود شناخت

آفرین بر وصف و لعنت بر زبان‌سب نشست

انفعال است اینکه بنشاند غبار طبع ظلم

هرکجا تبخاله‌ای گل کرد شور تب نشست

میکشی کردیم و آسودیم از تشویش وهم

کرد چندین مذهب از یک‌جرعهٔ مشرب نشست

بیدل از کسب ادب ظلم است بر آزادگی

ناله دارد بازی طفلی که در مکتب نشست