گنجور

 
بیدل دهلوی

صبح هستی نیست نیرنک هوس بالیده است

اینقدر توفان ‌که می‌بینی نفس بالیده است

هیچ آهنگی برون‌تاز بساط چرخ نیست

ناله‌های این جرس هم در جرس بالیده است

پرتو عشق است تشریف غرور ما و من

شعله ‌پوش افتاد هر جا خار و خس‌ بالیده است

از سیهکاری‌ست اوهام عقوبتهای خلق

تا سیاهی ‌کرده شب بیم عسس بالیده است

چون نفس عاجز نوای درد نومیدی نی‌ام

ناله‌ای دارم که تا فریادرس بالیده است

دستگاهی داری ای منعم ز افسردن برآ

پر فشانی مفت حسرت ها قفس بالیده است

نقش وهم و ظن تو هم چندان ‌که خواهی وانما

عالمی آیینه دارد دل ز بس بالیده است

با کدامین ذره خو!هی توأم پرواز بود

چون تو اینجا حسرت بسیار کس بالیده است

یأس مطلب نیست بیدل مانع ابرام خلق

آرزو در سایهٔ بال مگس بالیده است