گنجور

 
بیدل دهلوی

جایی که نه فلک ز حیا سر فکنده است

چون گل چمن دماغی اقبال خنده است

دیدیم دستگاه غرور سبکسران

سرمایهٔ کلاه همه پشم کنده است

منصوبهٔ خرد همه را مات وهم کرد

زین عرصه خاکبازی طفلان برنده است

از خاک برنداشت فلک هر قدَر خمید

باری‌که پیری از خم دوشم فکنده است

بر عیب خلق خرده نگیرند محرمان

ای بی‌خبر من و تو خدا نیست بنده است

ناموس احتیاج به همت نگاهدار

دست تهی جنون گریبان‌درنده است

تا تیشه‌ات به پا نخورد ژاژخا مباش

دندان دمی که پیش فتد لب‌گزنده است

از یأس مدعا ره آرام رفته گیر

این‌دشت‌، تختهٔ کف افسوس رنده است

ما را مآل کار طرب بی‌دماغ کرد

بوی گل چراغ در این بزم گنده است

بیدل مباش غرهٔ سامان اعتبار

هرچند رنگ بال ندارد پرنده است