گنجور

 
بیدل دهلوی

گر همه در سنگ بود آتش جدایی دید و سوخت

وقت آن‌کس خوش که از مرکز جدا گردید و سوخت

دی من و دلدار ربط آب وگوهر داشتیم

این زمان باید ز قاصد نام او پرسید و سوخت

خاک عاشق جامهٔ احرام صد دردسر است

برهمن زین داغ صندل برجبین مالید و سوخت

ازتب و تاب سپند این بساط آگه نی‌ام

اینقدر دانم که در یاد کسی نالید و سوخت

حلقهٔ صحبت دماغ شعلهٔ جواله داشت

تا به خود پیچید تامل رنگ‌گردانید و سوخت

دوزخی نقد است وضع خودسری هشیار باش

شمع اینجا یک رگ گردن به خود بالید و سوخت

انفعال عالم بیحاصلی برق است و بس

چون نفس خلقی دکان سعی بیجا چید و سوخت

شبنم از خورشید تابان صرفه نتوانست برد

عالمی آیینه با رویت مقابل دید و سوخت

وصف لعلت از سخن پرداخت افکار مرا

بال موجی داشتم در گوهر آرامید و سوخت

برده بودم تا سر مژگان نگاه حسرتی

یاد خویت‌ کرد جرأت آتش اندیشید و سوخت

نخل من زین باغ حرمان نوبر رنگی نکرد

چون چنار آخر کف دستی به هم سایید و سوخت

اینقدر کز گرم و سرد دهر داغ عبرتم

شعله را باید به حالم تا ابد لرزید وسوخت

دوستان آخر هوای باغ امکانم نساخت

همچو داغ لاله دربرگ ‌گلم پیچید و سوخت

از جنون جولانی تحقیق این بیدل مپرس

شعلهٔ جواله‌ای بر گرد خود گردید و سوخت