گنجور

 
بیدل دهلوی

بسکه برق یأس بنیاد من ناکام سوخت

می‌توان از آتش سنگ نگینم نام سوخت

الفت فقر از هوسهای غنایم بازداشت

خاک این ویرانه در مغزم هوای بام سوخت

شعلهٔ جواله ننگ‌آلود خاکستر نشد

گرد خودگردیدنم‌صد جامهٔ احرام‌سوخت

داغ سودای‌گرفتاری بهشتی دیگر است

عالمی در بال طاووسم به ذوق دام سوخت

کاش از اول محرم اسرار مطلب می‌شدم

در مزاج ناله‌ام سعی اثر بدنام سوخت

چشم‌محروم از نگاهم‌مجمر یأس‌است و بس

داغ بی‌مغزی مرا در پردهٔ بادام سوخت

هرزه‌تازیهای جولان هوس از حدگذشت

بعد ازین همچون‌نفس می‌بایدم‌ناکام سوخت

وحشت عمر از نواهای ازل یادم نداد

گرمی رفتار قاصد جوهر پیغام سوخت

صد تمنا داغ شد از عجزپرواز نفس

آتش نومیدی این شعله ما را خام سوخت

ای شرار سنگ جهدی‌کن ز افسردن برآ

بیش ازین نتوان به داغ منت آرام سوخت

کرد نومیدی علاج چشم زخم هستی‌ام

عطسهٔ‌صبحم سپندی‌در دماغ شام سوخت

بیدل از مشت‌شرار ما به‌عبرت چشمکی‌ست

یعنی آغازی‌که ما داریم بی‌انجام سوخت