گنجور

 
بیدل دهلوی

ای هستی از قصر غنا افکنده در ویرانه‌ات

گل‌کرده از هر موی تو ادبار چینی خانه‌ات

می‌باید از دست نفس جمعیت دل باختن

تا ریشه باشد می‌تند آوارگی بر دانه‌ات

در عالم‌عشق و هوس رنجی‌ندارد هیچ‌کس

چون‌شمع‌زافسون‌نفس‌خودآتشی‌در خانه‌ات

تمهید عیش ای بیخبر فرصت ندارد آنقدر

تا شیشه قلقل‌کرده سر می‌رفته از پیمانه‌ات

سیر خرابات دلست آنجاکه می‌سایی قدم

غلتیده هستی تا عدم در لغزش مستانه‌ات

میتاز چندی‌پیش وپس تا آنکه‌گردی بی‌نفس

چون‌اره باید ریختن‌درکشمکش دندانه‌ات

ای خلوت‌آرای عدم تاکی به فهم خود ستم

افکند شغل عیش و غم بیرون در افسانه‌ات

فال‌گشادی می‌زدند از طره‌ات صبح ازل

زنهار می‌بوسد هنوز انگشت دست شانه‌ات

بی‌دستگاهی‌داشت امن‌از آفت‌عشق و هوس

پروز از راه سوختن واکرد بر پروانه‌ات

حیف‌است تحقیق آشنا جوشد به وهم ماسوا

تا چند باید داشتن خود را ز خود بیگانه‌ات

بیدل چه‌وحشت‌داشتی‌کز خود اثر نگذاشتی

شور سر زنجیر هم رفت از پی دیوانه‌ات