گنجور

 
بیدل دهلوی

می جام قناعت اگر بچشی المی ز جنون هوس نکشی

چه ‌کم است عروج دماغ غنا که خمار توقع ‌کس‌ نکشی

درجات سعادت پاس ادب به قبول یقین رسد آن نفست

که چو صبح تلاطم حکم قضا دهدت به غبار و نفس نکشی

نی زمزمه‌های بساط وفا خجل‌ست ز حرف ربایی‌ما

مرسان به نگونی خامه خطی‌ که به مسطر چاک قفس نکشی

ز جهان تنزه بی‌خللی چه فسرده عالم دون عملی

تو همان همای نشیمن منزلی سر خود ته بال مگس نکشی

ز گذشتن عمر گسسته عنان دل بی‌حس مرده نزد به فغان

ستم است ‌که قافله بگذرد تو ندامت بانگ جرس نکشی

ره ننگ رسوم زمانه بهل ز تتبع وضع جهان بگسل

که به دشت خمار گلاب هوس تب و تاب فشار مرس نکشی

اگرت ز مواعظ بیدل ما عرقی شود آب جبین حیا

به دودم نفسی ‌که دمانده هوا سر فتنه چو آتش خس نکشی