گنجور

 
بیدل دهلوی

نفس در طلب سوختی دل ندیدی

به لیلی چه دادی‌ که محمل ندیدی

به شبگیر چون شمع فرسوده وهمت

به زیر قدم بود منزل ندیدی

تو ای موج ِ غافل ز اسرار گوهر

برون‌گرد ماندی و ساحل ندیدی

به قطع مرور زمان تعین

نفس بود شمشیر قاتل ندیدی

نشد مانع عمر قید تعلق

تو رفتار این پای در گل ندیدی

طرب داشت از قید پرواز رستن

تو کیفیت رقص بسمل ندیدی

حساب تو با کبریا راست ناید

زمین را به‌ گردون مقابل ندیدی

بغیر از تک و تاز گرد خیالت

کس اینجا نبود و تو غافل ندیدی

ز اسباب خوردی فریب تجرد

تماشای بیرون محفل ندیدی

تمیز تو شد دور باش حقیقت

که حق دیدی و غیر باطل ندیدی

از این علم و فضلی‌ که غیرت ندارد

چه خواندی گر اشعار بیدل ندیدی