گنجور

 
بیدل دهلوی

به غبار عالم جستجو ز چه یاس خسته نشسته‌ای

که به پیش پای تو یکدل است و هزار شیشه شکسته‌ای

نبری ز خیال کسان حسد نکنی تخیل ظلم و کد

که ز دست‌های دعای بد به‌کمین تیغ دو دسته‌ای

سر و برگ عشرت صد چمن به حضور غنچه نمی‌رسد

تو بهار رونق خلد شو ز همان دلی‌که نخسته‌ای

به حضور بارگه ادب ستم است دم زدن از طلب

تک و تازگرد نفس مبر به دری‌که آینه بسته‌ای

زگل تعلق این چمن به‌کجاست لالهٔ‌گوش من

چو سحر به دام و قفس متن نفسی و از همه رسته‌ای

ز فضولی هوس بقا شده‌ای به عبرتی آشنا

مژه‌گر رسد به خم حیا چو خیال ز آینه جسته‌ای

نه قوی است مجمع طاقتت نه حواس رابطه جرأتت

به کف تو وهم ازین چمن گل چیده داری و دسته‌ای

نفس از کشاکش مدح و ذم چقدر برآردت از عدم

به تأمل از چه گره خوری که چو رشتهٔ بگسسته‌ای

چه بلاست بیدل بی‌خبر که به ناله هرزه شدی سمر

همه راست درد شکست و تو که به بیدلی چه شکسته‌ای