گنجور

 
بیدل دهلوی

نپنداری همین روز و شب از هم سر برآورده

جهانی را خیال از جیب یکدیگر برآورده

هوس آیینهٔ عشق است اگر کوشش رسا افتد

سحاب از دامن آلوده چشم تر برآورده

درین‌گلشن ندارد غنچه تاگل آنقدر فرصت

فلک صد شیشه را در یک نفس ساغر برآورده

حلاوت آرزو داری در مشق خموشی زن

گره گردیدن از آغوش نی‌، شکر برآورده

به دامن پا کشیدی عیش آزادی غنیمت دان

ازین دریا چه کشتی‌ها که بی‌لنگر برآورده

ز رفتارت بساط این چمن رنگینیی دارد

که تا نقش قدم روشن شودگل سربرآورده

صدف در بحر هنگام شکر پردازی لعلت

فراهم‌کرده موج خجلت وگوهر برآورده

فریب موج سیرابی مخور از چشمهٔ احسان

طمع زین آب خلقی را به خشکی تر برآورده

به رنگ خامهٔ تصویر سامان چه نیرنگم

که هر مویم سری از عالم دیگر برآورده

ز اوج عالم عنقا مگر یابی سراغ من

که پروازم از این نه آشیان برتر برآورده

مگر از بیخودی راه امیدی واکنی ورنه

شعور آب و گل بر روی خلقی در برآورده

سپهر مجمری تا گرمی سامان ‌کند بیدل

دلم را کرده داغ حسرت و اخگر برآورده