گنجور

 
بیدل دهلوی

من سنگدل چه اثر برم زحضور ذکر دوام او

چو نگین نشدکه فرو روم به خود از خجالت نام او

سخن آب‌ گشت و عبارتی نشکافت رمز تبسمش

تک وتاز حسرت موج می نرسید تا خط جام او

نه سری‌که سجده بناکند نه لبی‌که ترک ثناکند

به‌کدام مایه اداکند عدم ستمزده وام او

سر خاک اگربه هوا رسد چونظرکنی ته پا رسد

نرسیده‌ام به عمارتی‌که ببالم از در و بام او

به بیانم آن طرف سخن به تامل آنسوی وهم و وظن

ز چه عالمم‌که به من ز من نرسیده غیرپیام او

تک و پوی بیهده یافتم به هزار کوچه شتافتم

دری از نفس نشکافتم‌که رسم به‌گرد خرام او

به هوا سری نکشیده‌ام به نشیمنی نرسیده‌ام

ز پر شکسته تنیده‌ام به خیال حلقهٔ دام او

نه دماغ دیده‌گشودنی نه سر فسانه شنودنی

همه را ربوده غنودنی به‌کنار رحمت عام او

زحسد نمی‌رسی ای دنی به عروج فطرت بیدلی

تو معلم ملکوت شو که نه‌ای حریف‌ کلام او