گنجور

 
بیدل دهلوی

نشاند عجزم بر آستانی که محوم از جیب تا به دامن

اگر بخوانند سر به جیبم و گر برانند پا به دامن

کجاست موقع‌شناس راحت ‌که کم‌ کشد زحمت تردد

به هرکجا رد . . . . . . . دشت نا آشنا به دامن

قماش ناموس وضع خویش است در هوس خانهٔ تعین

که دست و پای جنون و دانش همین ز جیب است تا به دامن

غبار ناگشته نیست ممکن زتهمت ما و من رهایی

به ‌حسرت سرمه می‌خروشد هزارکوه صدا به دامن

جهانی از وهم چیده برخود دماغ اقبال سربلندی

گرفتم ای ‌گردباد رفتی تو نیز برچین هوا به دامن

چه شیشه سازی‌ست یا رب اینجا به‌کارگاه دماغ مجنون

که‌کرده‌کهسار همچو طفلان ذخیره سنگها به دامن

چو آسمان ازگشاد مژگان احاطه کردیم عالمی را

ز وسعت بال حیرت آخر رسید پرواز تا به دامن

به یک رمیدن زگرد امکان حصول هر مطلب است آسان

به قدر چین خفته است اینجا هزار دست دعا به دامن

نفس بهار است غنچهٔ دل‌، نی‌ام زامداد غیر غافل

چو رنگ‌ گل آتشی‌ که دارم نمی‌برد التجا به دامن

بهانهٔ درد هم‌ کمالی‌ست در طریق وفاپرستی

عرق دمد تا من اشک بندم به‌ دوش چشم حیا به دامن

بیا که چشم امید بیدل به پای بوس تو بازگردد

ز شرم پوشیده‌ام چراغی چو رنگ برگ حنا به دامن