گنجور

 
بیدل دهلوی

سایه‌وار از نارسایان جهان غربتیم

شخص طاقت رفته وما نقش پای طاقتیم

عجزبینش جوهر ما را به خاک افکنده است

یک مژه‌ گر چشم برداریم‌ گرد فطرتیم

دامن افشاندن ز اسباب جهان بی‌مدار

آنقدرها نیست اما اندکی بی‌جرأتیم

هیچکس چون شمع داغ بی‌تمیزیها مباد

سر به جیب و پا به دامن درتلاش راحتیم

حرص بر خوان قناعت هم همان خون می‌خورد

میهمانان غناییم و فضولی قسمتیم

زبن وبالی‌ کز وفاق حاضران‌ گل می‌کند

همچو یاد رفتگان آیینه‌دار عبرتیم

رفت ایامی‌ که عزلت آبروی ناز داشت

این زمان از اختلاط این و آن بی‌حرمتیم

همچو مینایی نمی از جبههٔ ما کم نشد

آب می‌گردیم اما انفعال خجلتیم

با همه نومیدی اقبال سیه‌بختان رساست

چون شب عصیان ز مشتاقان صبح رحمتیم

خواه عالم نقش بند و خواه عنقاکن خیال

در دماغ خامهٔ نقاش موی صورتیم

نیم چشمک خانه روشن‌کردنی داریم و هیچ

چون شرر بیدل چراغ دودمان فرصتیم