گنجور

 
بیدل دهلوی

شباب رفت و من از یأس مبتلا ماندم

به دام حلقهٔ مار از قد دو تا ماندم

گذشت یار و من از هر چه بود واماندم

پی‌اش نرفتم و از خویش هم جدا ماندم

دلیل عجز همین خیر و باد طاقت داشت

رفیق آبله پایان نقش پا ماندم

نبست محملم امداد همنوایی کس

ز بار دل به ته ‌کوه چون صدا ماندم

هزار قافله بار امید داشت‌ خیال

عیان نشد که ‌گذشتم ز خویش یا ماندم

جبین شام اجابت نمی به رشحه نداد

قدح پرست هوا چون ‌کف دعا ماندم

به وسع دامن همت ‌کسی چه ناز کند

جهان غنی شد و من همچنان گدا ماندم

گذشت خلقی ازین دشت بی‌نیاز امید

من از فسانهٔ کوثر به کربلا ماندم

ز خوان بی‌نمک آرزو درین محفل

به غیر عشوه چه خوردم‌ کز اشتها ماندم

چو شبنم آینه‌ام یک عرق جلا نگرفت

به طاق پردهٔ ناموسی هوا ماندم

شکست بال ز آوارگی پناهم بود

نفس به موج ‌گهر دادم از شنا ماندم

تمیز هستی از اندیشهٔ خودم واداشت

گرفتم آینه و محو آن لقا ماندم

ز هیچ قافله‌گردم سری برون نکشید

به حیرتم من بی‌ دست و پا کجا ماندم

به دست سوده مگرکار خود تمام‌کنم

که رفت نوبت و بیرون آسیا ماندم

تو گرم باش به شبگیر وهم و ظن بیدل

که من چو شمع ز خود رفته رفته واماندم