گنجور

 
بیدل دهلوی

پر نفس می‌سوخت ما و من ز غیرت تن زدم

ننگ خاموشی چراغی داشتم دامن زدم

ثابت و سیار گردون ‌گردهٔ وهم منست

صفحهٔ بیکاری آمد در نظر سوزن زدم

گاهگاهی آفتابم ناز پرتو می‌فروخت

چشم پوشیدم ز غیرت گل بر این روزن زدم

کسب معقولات امکان غیر نادانی نداشت

با تجاهل ساز کردم‌ کوس چندین فن زدم

حسن مستوری ندارد خاصه در کنعان ناز

بوی یوسف داشتم بیرون پیراهن زدم

تا تلاش موسی از من رمز حاجت وا نشد

شعلهٔ تحقیق بودم خیمه در ایمن زدم

غیرت فقرم طبیعی حرکتی در کار داشت

حرص را می‌خواستم سیلی زنم‌ گردن زدم

رشک همچشمی نرفت از طبع غیرت‌زای من

هرکجا آیینه دیدم بر دل روشن زدم

سیر از خود رفتنی‌ کردم ز عشرتها مپرس

رنگ بالی زد که آتش در گل و گلشن زدم

پیری از من جز ندامت شیوه‌ای دیگر نخواست

حلقه تا گردید قامت بر در شیون زدم

حرص را بیدل به نعمت سیر اگر کردم چه شد

گوهر یک خرمگس من نیز در روغن زدم