گنجور

 
بیدل دهلوی

مژه خواباندم و دل را به جمعیت علم کردم

تماشا پرگرانی داشت بر دوشی‌که خم‌کردم

ز دور ساغر امکان زدم فال فراموشی

بر اعداد خیال این حلقه صفری بود کم کردم

به خواب زندگی دیدم سیاهی کم نمی‌گردد

ز تشویش نفس چون صافی از آیینه رم کردم

دبستان خیالم داشت سرمشق تماشایت

نوشتم نسخهٔ رنگی‌که شاخ‌گل قلم‌کردم

در آن دعوت که بوی منتی بیرون زد از خوانش

غذای همت از الوان نعمت‌ها قسم کردم

طمع را هم به حال این خسیسان رحم می‌آید

گرفتم ماهیی را پوست‌کندم بی‌درم‌کردم

ز من می‌خواست سعی نارسا احرام تسلیمی

چو اشک از سر به راه انداختن ساز قدم‌کردم

به قدر وحشتم قطع تعلق داشت آسانی

ز هر جیبی‌که در دامن زدم تیغ دودم‌کردم

چه مقدار آنسوی تحقیق پر می‌زد شرار من

که هستی شمع را هم کشت تا سیر عدم کردم

کسی نگرفت از بخت سیه داد سپند من

تپیدم سوختم تا سرمه گشتن ناله هم کردم

ندامت برد از آیینه‌ام زنگ هوس بید‌ل

به سودن‌های دست این صفحه را پاک از رقم کردم