گنجور

 
بیدل دهلوی

چون آینه چندان به برش تنگ گرفتم

کز خویش برون آمدم و رنگ گرفتم

نامی که ندارم هوس نقش نگین داشت

دامان خیالی به ته سنگ‌ گرفتم

عجز طلبم گشت عنان تاب نگاهش

ره بر رم آهو ز تک لنگ گرفتم

چون غنچه شبم لخت دلی در نظر آمد

دامان تو پنداشتم و تنگ گرفتم

خلقی در ناموس زد و داغ جنون برد

من نیزگرفتم‌که ره ننگ‌گرفتم

خجلت‌کش خودسازی‌ام از خودشکنیها

نگشوده در صلح و ره جنگ‌ گرفتم

گر چرخ نسنجید به میزان وقارم

من نیز به همت‌ کم این سنگ‌ گرفتم

در ترک تعلق چقدر ناز و غنا بود

بر هر چه هوس پای زد اورنگ‌ گرفتم

تاگرم‌کنم بستر امنی‌که ندارم

چون صبح نفس زیر پررنگ‌گرفتم

بیدل نفس آخر ورق آینه‌ گرداند

سیلی به تجرد زدم و رنگ‌ گرفتم