گنجور

 
بیدل دهلوی

به جستجوی خود از سعی بی ‌دماغ ‌گذشتم

غبار من به فضا ماند کز سراغ‌ گذشتم

نچیدم از چمن فرصت یقین‌ گل رنگی

چو عمر هرزه خیالان به لهو و لاغ‌ گذشتم

شرار کاغذم آمد چمن پیام تغافل

به بال بلبلی آتش زدم ز باغ ‌گذشتم

نساخت حوصلهٔ شوق با مراتب همت

ز بس بلند شد این نشئه از دماغ‌ گذشتم

بهانه جوی هوس بود دور گردش رنگم

چو می‌ببوس لبی از سرایاغ ‌گذشتم

نقاب راز دو عالم شکافتم به خیالت

ز صدهزار شبستان به یک چراغ‌ گذشتم

جنون ترک علایق هزار سلسله دارد

گر این بلاست رهایی من از فراغ‌ گذشتم

اگر به لهو و لعب بردن است گوی محبت

ز دوستی به پل بستن جناغ ‌گذشتم

نوای الفت این همرهان‌ کشید به ماتم

ز کاروان به دراهای بانگ زاغ گذشتم

چرا چو شمع ننازم به قدردانی الفت

که من ز آتش سوزنده هم‌ به داغ‌ گذشتم

نیافتم چمن عافیت چو دامن عزلت

به پای خفتهٔ بیدل ز باغ و راغ‌ گذشتم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode