گنجور

 
بیدل دهلوی

دست و پا گم کردهٔ شوق تماشای توام

افکند یارب سر افتاده در پای توام

اینکه رنگم می‌پرد هر دم به ناز بیخودی

انجمن پرداز خالی کردن جای توام

خانمان پرداز الفت را چه هستی‌کو عدم

هر کجا مژگان گشایم‌ گرد صحرای توام

هیچکس آواره گرد وادی همت مباد

مطلب نایاب خویشم بسکه جویای توام

نقد موهوم حباب آنگه به بازار محیط

زبن بضاعت آب سازد کاش سودای توام

خواه درد آرم به شوخی خواه صاف آیم به جوش

همچو می از قلقل آهنگان مینای توام

کیست‌ گردد مانع مطلق عنانیهای من

موج بی‌پروای توفان خیز دریای توام

سجده‌ها دارم به ناز هستی موهوم خویش

کاین غبار سرمه جوهر گرد مینای توام

در محبت فرق تمییز نیاز و ناز کو

هر قدر مجنون خویشم محو لیلای توام

می‌شکافم پردهٔ هستی تو می‌آیی برون

نقش نامت بسته‌ام یعنی معمای توام

گرمی هنگامهٔ موج و محیط امروز نیست

تا تو افشای منی من ساز اخفای توام

می‌شنیدم پیش ازین بیدل نوای قدسیان

این زمان محو کلام حیرت انشای توام