گنجور

 
بیدل دهلوی

گر چنین جوشاند آثار دویی ننگش ز دل

دیدن آیینه خواهدکرد دلتنگش ز دل

آدمی را تا نفس باقیست باید سوختن

پاس مطلب آتشی داده‌ست در چنگش ز دل

ناتوانی هر کرا چون نی دلیل جستجو است

تا به لب صد نردبان می‌بندد آهنگش ز دل

دقتی دارد خرام کاروان زندگی

چون نفس باید شمردن‌ گام و فرسنگش ز دل

ناله‌واری گل کند کاش از چکیدنهای اشک

می‌زنم این شیشه هم عمریست بر سنگش ز دل

طینت آیینه و خاصیت زاهد یکی است

تاکجاها صافی ظاهر برد زنگش ز دل

خامی فطرت دل ما را به داغ وهم سوخت

ای ‌خدا آتش فتد در عالم ننگش ز دل

غنچهٔ ما بر تغافل تا کجا چیند بساط

می‌رسد آواز پای رفتن رنگش ز دل

در طلسم ما و من جهد نفس خون خوردنست

بر نمی‌آرد چه سازد وحشت لنگش ز دل

شوخی طاووس این‌گلشن برون بیضه نیست

آسمان برمی‌کشد عمریست نیرنگش ز دل

با خرد گفتم درین محفل که دارد عافیت

گفت آن سازی ‌که نتوان یافت آهنگش ز دل

لیلی آزاد و این نُه خیمه دام وهم کیست

از فضولی اینقدر من کرده‌ام تنگش ز دل

چون نفس بیدل چه خواهد جز فغان برداشتن

آن ترازویی‌ که باشد در نظر سنگش ز دل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode