گنجور

 
بیدل دهلوی

این دم از شرم طلب نیست زبان ما خشک

با صدف بود لبی در جگر دریا خشک

اشک‌گو دردسر تربیت ما نکشد

از ازل چون مژه کردند بهار ما خشک

کار مقصدطلبی سخت کشاکش دارد

آرزو تشنه لب و وادی استغناخشک

واصل منزل مقصود شدن آسان نیست

تا به دریا برسد سیل شود صدجا خشک

پی رشح‌کرم آب رخ امید مریز

ابر چون جوش غبار است درین صحرا خشک

سعی مژگان چقدر نمی‌شد از دیدهٔ ما

کوشش ابر محالست‌کند دربا خشک

ای‌ خوش آن بحر سرشتی‌ که بود در طلبش

سینه لبریزگداز جگر و لبها خشک

لال مانده است زبانم به جواب ناصح

همچو برگی‌ که شود از اثر سرما خشک

زاهدا ساغر می کوثر شادابیهاست

چون عصا چند توان بود ز سر تا پا خشک

عشق بی ‌رنگ از این وسوسه‌ها مستغنی است

دامن ما و تو آلوده بر آید یا خشک

بگذر از حاصل امکان‌ که درین مزرع وهم

سبزه‌ها ریخته تا بال و پر عنقا خشک

هم چو نظاره ‌که از دیدهٔ تر می‌گذرد

درگذشتیم ز آلودگی دنیا خشک

حق شمشیر تو ساقط نشود از سرما

پیش خورشید نگردد عرق سیما خشک

بیدل از دیده حیران غم اشکی خون‌کرد

خشکی شیشه مبادا کندم صهبا خشک