گنجور

 
بیدل دهلوی

رخ شرمگین توهیچگه به خیال ما نکند عرق

که دل از تپش نگدازد و نگه از حیا نکند عرق

به نیاز تحفهٔ یکدلی سبقی نبرده‌ام از وفا

که ز گرمجوشی خون من به‌ کف حیا نکند عرق

به لبم ز حاجت ناروا گرهی‌ست نم زدهٔ حیا

سررشتهٔ‌گله واکنم اگر آشنا نکند عرق

به غبار رنگ و هوای ‌گل نگه ستمزده اشک شد

کسی اینقدرکه پس هوس بدود چرا نکند عرق

تب و تاب هستی منفعل سرشمع بسته به دوش من

نگشاید از دم تیغ هم‌ گرهی‌ که وا نکند عرق

الم تردد سرنگون ز تری چسان بردم برون

چو قدم نمی‌سپرم رهی‌که نشان پا نکند عرق

چو سحاب معبد آرزو دهدم نوید چه آبرو

اگر از بلندی دست من اثر دعا نکند عرق

چقدر زکوشش ناتوان دهد انتظار خجالتم

که به خاک هم نرسم چو اشک اگرم وفا نکند عرق

به نفس رسیده‌ای از عدم چو سحر به جبههٔ شبنمی

خجلست زندگی از کسی‌ که درین هوا نکند عرق

ز نیاز بیدل و ناز او ندمد تفاوت ما و تو

اگر از طبیعت منفعل ز خودم جدا نکند عرق