گنجور

 
بیدل دهلوی

از عدم مشکل نه آسان سیر امکان کرد شمع

داغ شد افروخت اشک و آه سامان‌ کرد شمع

بس که از ذوق فنا در بزم جولان کرد شمع

ترک تمهید تعلق‌های امکان‌ کرد شمع

از هجوم شوق بی‌روی تو در هرجا که بود

دود آه اظهار از هر تار مژگان کرد شمع

آب حیوان و دم عیسی نگردد چون خجل

سر به تیغش داد و جان تازه سامان کرد شمع

آه عاشق آتش دل را دلیل روشن است

فاش شد هرچند درد خویش پنهان ‌کرد شمع‌

رشتهٔ جان سوخت بر سر زد گل سودا گداخت

جای تا در محفل نازآفرینان‌ کرد شمع

دید در مجلس رخش از شرم او گردید آب

خویش را چون نقش پا با خاک یکسان‌ کرد شمع‌

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode