گنجور

 
بیدل دهلوی

خلقی است شمع‌وار در این قحط جای فیض

قانع به اشک و آه ز آب و هوای فیض

بیهوده بر ترانهٔ وهم و گمان مپیچ

قانون این بساط ندارد نوای فیض

از صبح این چمن نکشی ساغر فریب

خمیازه موج می‌زند از خنده‌های فیض

نام ‌کرم اگر شنوی در جهان بس است

اینجا گذشته است ز عنقا همای فیض

حشر هوس ز شور کرم ‌گرد می‌کند

امن است هرکجا به‌میان نیست پای‌فیض

اقبال ظلم پایه به‌اوجی رسانده است

کانجا نمی‌رسد ز ضعیفی دعای فیض

چشمت ز خواب باز نگردیده صبح رفت

ترسم زگریه وانکشی خونبهای فیض

گرد حقیقتی به‌ نظر عرضه می‌دهند

تا چشم‌ کیست قابل این توتیای فیض

از دود آه منصب داغ جنون بلند

گلزار غیر ابر ندارد لوای فیض

عمری‌ست درکمینگه ساز خموشی‌ام

چین‌ کرده است ناله‌ کمند رسای فیض

آخر به‌خواب مرگ ‌کشد صبح پیریت

افسون لغزش مژه دارد صفای فیض

آغوش صبح می‌کند اینجا وداع شب

بیدل بقدر نفی تو خالیست جای فیض