سخنسنجیکه مدح خلق نفریبد به وسواسش
مسیحای جهان مرده گردد صبح انفاسش
نفس محملکش چندین غنا و فقر میباشد
که در هر آمد و رفتی است گرد جاه افلاسش
ز تار و پود اضداد است عبرت بافی گردون
کجی و راستی شد جمع تا گل کرد کرباسش
فسردن هم کمالش پاس آب روست در معنی
نگین از کندن آزاد است اگر سازی ز الماسش
فلک سازیست مستغنی ز وضع هرزه آهنگی
.من و مای تو میباشد گر آوازی است در طاسش
مرا بر بینیازیهای مجنون رشک میآید
که گم کردهست راه و نیست یاد از خضر و الیاسش
شکوه عزت از اقبال دونان ننگ میدارد
بلندی تاکجا بر آبله خندد ز آماسش
تو زین مزرع نموهای درو آمادهای داری
که در هر ماه چون ناخن زگردون میدمد داسش
به اقلیم عدم گم کرد انسان ذوق سلطانی
که وهم هستی افکند این زمان در دست کناسش
حباب بیدل ما را غم دیگر نمیباشد
نفس زندانی شرم است باید داشتن پاسش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.