گنجور

 
بیدل دهلوی

به لوح جسم‌که یکسر نفس خطوط حک استش

دل انتخاب نمودم به نقطه‌ای‌که شک استش

به آرمیدگی طبع بیدماغ بنازم

که بوی یوسف اگر پیرهن درّد خسک استش

در آن مکان‌که غبارم به یادکوی تو بالد

سماک با همه رفعت فروتر از سمک استش

از این بساط گرفتم عیار فطرت یاران

سری‌ که شد تهی از مغز گردش فلک استش

به ابر و رعد خروشم حقی است‌کاین مژه ی تر

اگر به ناله نباشد به‌ گریه مشترک استش

به تیغ‌ کینه صف عجز ما به هم نتوان زد

که همچو موج زگردن شکستگی‌ کمک استش

نگاه بهره ز روشندلی نبرد وگرنه

سیاهی دو جهان از چراغ مردمک استش

به حرمت رمضان‌ کوش اگر ز اهل یقینی

همین مه است‌ که آدم طبیعت ملک استش

چنین‌که خلق به نور عیان معامله دارد

حساب جوهر خورشید و چشم شب‌پرک استش

ز خوان دهر مکن آرزوی لذت دیگر

همانقدرکه به زخم دلی رسد نمک استش

اگر به فقرکنند امتحان همت بیدل

سواد سایهٔ دیوار نیستی محک استش