گنجور

 
بیدل دهلوی

بی‌پرده است و نیست عیان راز من هنوز

از خاک می‌دمد چوگلم پیرهن هنوز

عمریست‌ چون‌ نفس همه جهدم ولی چه سود

یک‌گام هم نرفته‌ام از خویشتن هنوز

چون شمع خامشی‌که فروزی دوباره‌اش

می‌سوزدم سپهر به داغ‌کهن هنوز

ای محو جسم دعوی آزادیت خطاست

یعنی ز بیضه نیست برون پر زدن هنوز

عالم به این فروغ نظر جلوه‌گاه‌ کیست

شمع خیال سوخته است انجمن هنوز

فریاد ما به پردهٔ دل بال می‌زند

نگذشته است پرتو شمع از لگن هنوز

اندوه غربت آب نکرده‌ست پیکرت

گل نیست ای ستمزده‌، راه وطن هنوز

آسودگی ‌چو آب‌ گهر تهمت من است

دارد ز موج دامن رنگم شکن هنوز

مرگم نکرد ایمن از آشوب زندگی

جمع است رشته‌های امل در کفن هنوز

یک جلوه انتظار تو در خاطرم‌ گذشت

آیینه می‌دمد ز سراپای من هنوز

برق تحیرم چه شد از خویش رفته‌ام

پرواز من بر آینه دارد سخن هنوز

خاکستری ز آتش من‌گل نکرده است

دل غافل است از نمک سوختن هنوز

از بی‌نصیبی من غفلت هوا مپرس

درخون تپید شوق و نگشتم چمن هنوز

بیدل غبار قافلهٔ هرزه ‌تازی‌ام

مقصد گم است و می‌روم از خویشتن هنوز