گنجور

 
بیدل دهلوی

کی رود از خاطر آشفته‌ام سودای ناز

مو به مویم ریشه دارد از خطش غوغای ناز

عرش پرواز است معنی تا زمینگیرست لفظ

اینقدر از عجز من قد می‌کشد بالای ناز

دل نه ‌تنها از تغافل های سرشارش ‌گداخت

حیرت آیینه هم خون است ز استغنای ناز

نیست ممکن‌گل‌ کند زین پردهٔ عجز و غرور

عشق بی‌عرض نیاز و حسن بی‌ایمای ناز

تا به شوخی می‌زند چشمت عرق‌گل می‌کند

نیست بی‌ایجاد گوهر موج این دریای ناز

بسکه ابرام نیاز از بیخودی بردیم پیش

چین ابرو شد تبسم بر لب ‌گویای ناز

گرچه رنگ شوخ‌چشمی برنمی‌دارد حیا

در عرق یک سر نگه می‌پرورد سیمای ناز

در چمن‌، رعنایی سرو لب جویم ‌کداخت

ازکجا افتاده است این سایهٔ بالای ناز

تا به‌ کی باشی فضول آرزوهای غرور

در نیازآباد هستی نیست خالی جای ناز

شعلهٔ افسرده رعنایی به خاکستر نهفت

موی پیری ‌گشت آخر پنبهٔ مینای ناز

گرتظلم دامنت ‌گیرد به دل خون کن نفس

با تغافل توام است افتاده‌ست سر تا پای ناز

چشم ‌کو تا از قماش حیرت آگاهش کنند

سخت بیرنگ است بیدل صورت دیبای ناز