گنجور

 
بیدل دهلوی

دل از فسون تعلق نگاه در زنجیر

چو موج چند توان رفت راه در زنجیر

امل به طبع نفس صبح محشری دارد

هنوز ربشه نهفته‌ست آه در زنجیر

چه ممکن است ز سودای طره‌ات رستن

نشسته‌ایم به روز سیاه در زنجیر

به ساز زندگی آزادگی نیاید راست

کسی چه عرض دهد دستگاه در زنجیر

به هر صفت‌که تامل‌کنی‌گرفتاری‌ست

تو خواه محو خرد باش و خواه در زنجیر

به جرم زندگی است این‌که می‌برند به سر

گداز دلق و شه از حب جاه در زنجیر

چو بخت‌، یار نباشد، به جهد نتوان‌کرد

ز حلقه‌های مرصع‌کلاه در زنجیر

نشانده‌ام به سر انتظار جنون

هزار چشم تهی از نگاه در زنجیر

هجوم ناله‌ام‌، از راحتم مگو بید‌ل

کشیده‌ام نفسی گاهگاه در زنجیر