گنجور

 
بیدل دهلوی

شب زندگی سر آمد به نفس‌شماری آخر

به هوا رساند خاکم سحر انتظاری آخر

طرب بهار غفلت عرق خجالت آورد

نگذشت بی‌گلابم‌ گل خنده‌کاری آخر

الم وداع طفلی به چه درد دل سرایم

به غبار ناله بردم غم نی سواری آخر

تپشی به باد دادم دگر از نمو مپرسید

چو سحر چه ‌گل دماند نفس آبیاری آخر

سر راه وحشت رنگ ز غبار منع پاکست

ز چه پر نمی‌فشانی قفسی نداری آخر

گل باغ اعتبارت اثر وفا ندارد

بگذار از اول او را که فروگذاری آخر

به غرور تقوی‌، ای شیخ‌، مفروش وعظ بیجا

من اگر ورع ندارم تو به من چه داری آخر

به فسانهٔ تغافل ستم است چشم بستن

نگهی‌کزین‌گلستان به چه‌گل دچاری آخر

عدم و وجود و امکان همه در تو محو و حیران

ز برت‌کجا رودکس‌که تو بی‌کناری آخر

چو چراغ‌کشته بیدل ز خیال‌گریه مگذر

مژه‌ات نمی ندارد ز چه می‌فشاری آخر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode