گنجور

 
بیدل دهلوی

منتظران بهار فصل شکفتن رسید

مژده به ‌گلها برید یار به‌ گلشن رسید

لمعهٔ مهر ازل بر در و دیوار تافت

جام تجلی به دست نور ز ایمن رسید

نامه و پیغام را رسم تکلف نماند

فکر عبارت کراست معنی روشن رسید

عشق ز راه خیال‌ گرد الم پاک رفت

خار و خس وهم غیر رفت و به‌ گلخن رسید

صبر من نارسا باج ز کوشش ‌گرفت

دست به دل داشتم مژدهٔ دامن رسید

عیش و غم روزگار مرکز خود واشناخت

نغمه به احباب ساخت نوحه به دشمن رسید

مطلع همت بلند مزرع اقبال سبز

ریشه به نخل آب داد دانه به خرمن رسید

زین چمنستان کنون بستن مژگان خطاست

آینه صیقل زنید دیده به دیدن رسید

بردم از این نوبهار نشئهٔ عمر دوبار

دیده‌ام از دیده رست دل به دل من رسید

سرو خرامان ناز حشر چه نیرنگ داشت

هر چه ز من رفته بود با به مسکن رسید

بیدل از اسرار عشق هیچکس آگاه نیست

گاه گذشتن گذشت وقت رسیدن رسید