گنجور

 
بیدل دهلوی

سپند بزم‌ تو گویند هیچ جا ننشیند

خدا کند که به ‌گوش دل این صدا ننشیند

سر‌ی ‌که تیغ تو باشد چو شمع ‌کردن نازش

چه دولت است‌که از دوش ما جدا ننشیند

بر آستان توگرد نیاز سجدoپرستان

نشسته است به نازی‌ که هرکجا ننشیند

به محفلی که نگاهت عیار حوصله گیرد

حیا به روی‌ کس از شوخی حیا ننشیند

ز اختراع ضعیفی است اینکه سعی غبارم

به هیچ جا چو خط از خامه بی‌عصا ننشیند

سلامت آیینه‌دار سعادت است به شرطی

که استخوان‌ کسی در ره هما ننشیند

وداع عافیت انگار پرگشایی شهرت

چو نام نقش نگینش‌ کنی ز پا ننشیند

دلی‌که زیر فلک باشد آرزوی مرادش

به رنگ دانه ته آسیا چرا ننشیند

نفس چو صبح به شبنم رسان ز شرم تردد

که آب تا نکشد دامن هوا ننشیند

غنا مسلم آنکس ‌که در قلمرو حاجت

غبارگردد و در راه آشنا ننشیند

غبار غیرت آن مطلبم ‌که ‌گاه تمنا

رود به باد و به روی‌کف دعا ننشیند

به رنگ پرتو خورشید سایه‌پرور همت

اگر به خاک نشیند که زیر پا ننشیند

ازین هوسکده برخاسته است دل به هوایش

که تا به حشر نشستن به جای ما ننشیند

ز آفتاب قیامت فسانه چند شنیدن

کسی به سایهٔ دیوار التجا ننشیند

به وحشتی بگذر بیدل از محیط تعلق

که نقش پای‌ تو چون موج برقفا ننشیند