گنجور

 
بیدل دهلوی

بادهٔ تحقیق را ظرف هوس تنگی کند

در بر آتش لباس خار و خس تنگی کند

درد را جولا‌نگهی چون سینهٔ عشاق نیست

بر فغان مشکل‌که آغوش جرس تنگی‌کند

بر جنون می‌پیچم واز خویش بیرون می‌روم

گردباد شوق را تاکی نفس تنگی‌کند

عیش رسوایی به ‌کارم‌ کوچه ‌گردان وفاست

ای‌خوش‌آن وضعی‌کزو خلق‌عسس تنگی‌کند

در خیال راحت از فیض تپیدن غافلیم

آشیان ای‌ کاش بر ما چون قفس تنگی‌ کند

همچو آن سوزن‌که درماند ز تار نارسا

عمر رنگ سعی بازد چون نفس تنگی‌ کند

نه فلک در وسعت‌آباد دل دیوانه‌ام

هست خلخالی که در پای مگس تنگی کند

غنچه‌ بر یک مشت‌ زر صد رنگ خست‌ چیده است

اینقدر یارب مبادا دست کس تنگی کند

شکوه مردم‌ ز گردون بیدل از کم وسعتی‌ست

ناله در پرواز آید چون قفس تنگی‌کند